خاطره ی تنها دیدار با علامه ی دهر، آیت الله حسن زاده آملی
خاطره ی تنها دیدار با علامه ذوالفنون آیت الله حسن زاده آملی
بسم الله الرحمن الرحیم
چند سال قبل بود. در حجره ام بودم. در دلم آشوبی بود از اینکه چندین سال از طلبگی ام میگذرد و هنوز علامه ی ذوالفنون؛ آیت الله حسن زاده آملی را ندیده ام. انس خاصی با کتابهای ایشان گرفته بودم و همین آرزوی دیدن ایشان را تشدید میکرد.
شوهر خواهر من که با اردوی دانشجویی به قم آمده بود، در خیابان علامه را دیده بود و میگفت دست ایشان را که بوسیدم چنان نگاه غضبناکی به من کرد که نزدیک بود قلبم از جا کنده شود.
یکی از رفقایم ایشان را در پاساژ قدس دیده بود و از ایشان درخواست نصیحت کرده بود که علامه به او با شوخی ولی چهره ای جدی فرموده بود: برو کیف زندگیت رو بکن، به سنّ ما که برسی پشیمون میشی.
یکی دیگر از رفقایم ابهّت راه رفتن ایشان در خیابان را حکایت میکرد و اینکه ذکر "یا سبوح یا قدّوس" بر لبان علامه ذهر بود.
یکی دیگر از رفقایم میگفت که علامه را در خیابان دیدم که داشت از یک دست فروش، جوراب می خرید! و همو میگفت که او را در میوه فروشی مشغول خریدن میوه دیده است. و همو میگفت که علامه یک مرتبه منزل استاد رضا مختاری تشریف می آوردند و این رفیق من هم در آنجا بوده، میگفت همینکه علامه وارد منزل ایشان شد و چشمش به عکس مقام معظم رهبری در خانه ایشان افتاد، یک مدت زمان زیادی را شروع کرد به تعریف و تمجید از مقام معظم رهبری و اینکه قدر دان ایشان باشید.
یکی دیگر از رفقایم میگفت که زنگ خانه علامه را زدیم و مزاحم ایشان شدیم. ایشان با عرقچین و قبا، به دم در آمدند و پس از درخواست نصیحت، ما را مورد لطف قرار دادند و همان دم خانه شان روی زمین نشستند و مدتی برایمان صحبت کردند.
تمام اینها را میشنیدم و آرزوی دیدن ایشان در دل من افزونتر میشد. با اینکه نمیدانستم ایشان قم هستند یا تهران، ولی با امید به خدا به سمت خانه ایشان حرکت کردم. در کوچه ی علامه، هیچکس نبود، ولی نوشته های زیادی از علاقه مندان ایشان در سراسر کشور، بر روی درب خانه شان نوشته شده بود که حکایت از عشق و محبت مردم از تمام نقاط ایران به ایشان داشت. یکی نوشته بود از فلان شهر دور فقط برای دیدن شما آمدم ولی نبودید. یکی دیگر نوشته بود که حتما برای من دعا کنید. یکی نوشته بود دعا کنید آدم بشم و... . دلنوشته های جالبی بود.
(البته همین تازگی ها که از کوچه ایشان رد میشدم، درب منزلشان را رنگ زده بودند و اثری از آن نوشته ها نبود. تصویر درب منزل ایشان را در زیر مشاهده میکنید.)
دقائقی بعد یک روحانی از خانه شان بیرون آمد و نگاهی کرد و گفت که علامه بیرون نمی آیند، مزاحم ایشان نشوید؛ و سپس خودشان از کوچه خارج شدند و رفتند. خوشحالی مرا فرا گرفت که علامه در قم و در منزلشان تشریف دارند. اما نمیخواستم با زنگ زدن، مزاحم ایشان بشوم. دقائق همینطور میگذشت و امید دیدن علامه کمتر میشد. در همین حال شخصی را سر کوچه دیدم که قدم میزد، وقتی مرا دید گفت که علامه بیرون نمی آیند، بروید و معطل نشوید. من متوجه شدم که ایشان محافظ علامه می باشند و سر کوچه دارند اوضاع را مراقبت میکنند. لذا خیلی امیدوار شدم که علامه میخواهد از خانه بیرون بیایند. دقائقی بعدتر چند نفر دیگر هم برای دیدن علامه به داخل کوچه آمدند.
شخصی از خانه علامه بیرون آمد و رفت ماشینی را روشن کرد، فهمیدم که علامه را میخواهند سوار ماشین کنند و به جایی ببرند.
لحظه ی دیدار نزدیک شده بود و اضطراب دیدن یک ولیّ الهی مرا فرا گرفته بود...
صدای گام های علامه که داشت از پله ها پایین می آمد، به گوش می رسید.
ناگهان علامه ی دهر از خانه بیرون آمد... همان ابتدا نگاه به سمت راننده ماشین کرد و گفت: آقا جان این کلید من نیست، شما برداشتید؟ راننده هم جواب داد که نخیر همانجا داخل اتاق بود.
نگاهشان در نگاهم افتاد...
به حسن و خلق و وفا، کس به یار ما نرسد / تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند / کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
فرمود: سلام آقا جان؛ شما فرمایشی داشتید؟ به تک تک افراد حاضر این جمله را تکرار کرد: سلام آقا جان؛ شما فرمایشی داشتید...
اضطراب ناشی از ابهت یک عارف کبیر، وجود مرا فرا گرفته بود و نمیدانستم چگونه سوالم را از ایشان بپرسم. یک آقایی هم کنار ما بود که از اول تا آخر گریه میکرد.
با قدمهای لرزان جلو رفتم و از اضطراب، به جای اینکه به ایشان بگویم سوال دارم؛ گفتم: فرمایشی داشتم! ایشون که نشنیده بود دوباره پرسید چی آقا جان؟ منم دوباره بلندتر گفتم: فرمایشی داشتم! فرمود بفرمایید.
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش / کو به تایید نظر، حلّ معما میکرد
پرسیدم: برای استقامت در عمل، چکار کنم؟
ایشان که گوشش را نزدیک دهان من آورده بود تا سوالم را بشنود، سرش را عقب برد و لبخند ملیحی بر لبانش آمده بود. دستش را بالا آورد. چند ثانیه بعد، گرمی دست ایشان که سیلی به من زده بود را روی صورتم احساس میکردم. البته این سیلی آنقدر با آرامش و دلچسب بود، که از نوازش هم شیرین تر بود.
آری؛ من جوابم را گرفته بودم. استقامت در سلوک، با تنبلی و ناز پروری نمیسازد، بلکه خون جگر خوردن میخواهد؛
به هوس راست نیاید، به تمنّی نشود / کاندرین راه بسی خون جگر باید خورد
آن مرد که گریه میکرد، چند بار از علامه پرسید: من آدم خوبی هستم؟ آدم خوبی میشم؟ دعا کنید آدم خوبی بشم. علامه هم دفعه آخر به ایشان گفت: شما خوبی آقا جان، خوبی...
آن مرد بچه کوچکی هم داشت که او را جلو آورد، علامه دست در جیبش کرد و یک دسته پول دو هزار تومنی از آن بیرون آورد. به شوخی آن پولها را میگشت و میگفت: ای بابا؛ اینا که همش دو هزار تومنیه، کمتر نداره، دو هزار تومن زیاده. بعد یکی از دوهزار تومنی ها را درآورد و به آن کودک داد. چند ثانیه بعد؛ علامه چند بار به او گفت: پول منو پس بده، آن بچه هم سفت پول را چسبیده بود؛ علامه ی دهر لبخند ملیحی بر لبانش بود...
آن مرد، پرسید آقا، بچه من رو دعا کنید، بچه ام آدم خوبی میشه؟! علامه دست به زیر چانه کودک گرفت و سر کودک را بالا آورد و به چشمان کودک نگاهی کرد. بعد به آن مرد گفت: اگر او را بفرستی به حوزه، آیت الله میشود... و دوباره تکرار کرد: اگر او را بفرستی به حوزه، آیت الله میشود... مرد چشمانش از تعجب گرد شده بود...
آن مرد دوباره درخواست نصیحت از علامه داشت، علامه فرمود: این سه عمل را هیچگاه فراموش نکن و مراقب باش: انجام واجبات، ترک گناهان، کسب حلال...
علامه دیگر سوار ماشین شده بود، من کنار شیشه ماشین آمدم تا در آخرین لحظات، نگاهم را به ایشان بیفکنم. علامه نگاهی کرد و فرمود: ما که پیر شدیم، شما هنوز جوانید، قدر بدانید و استفاده کنید.
ماشین حرکت کرد و رفت...
انشاء الله آخرین زیارت من از این ولیّ الهی نبوده باشد. انشاء الله باز هم صورتم این لیاقت را داشته باشد تا دستان ایشان را لمس کند.
حالا از آن روزگاران، مدتها میگذرد و آنگاه که به یاد آن می افتم:
زبان، خامه ندارد سر بیان فراق*****و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال*****به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می سودم*****به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال*****که ریخت مرغ دلم پر، در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی*****فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود*****ز موج شوق تو در بحر بی کران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم*****که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده ست*****تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز عشق دلم شد کباب دور از یار*****مدام خون جگر می خورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق*****ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ*****به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
یا حق
-----------------------------------------------------------
مطالب مرتبط :
* ضرورت فلسفه و عرفان نظری از دیدگاه علامه حسن زاده آملی
* نظر صریح علامه حسن زاده و استادصمدی پیرامون جنجالهای
اخیر+دستخط
* طرح/ الهی دو وجود ندارد
* شعر حضرت علامه حسن زاده برای شب قدر
* زندگینامه تصویری حضرت علامه حسن زاده آملی
* دلداده ی عشق ؛ شعر علامه حسن زاده
* ذکری مجرب جهت حیات عقل و صفای نفس ؛ علامه حسن زاده
* ترانه ی عشق ؛ شعر علامه حسن زاده
* شعر هاتف غیبی خطاب به جناب میرزا ربیع شیرازی
* ذکر عجیب ؛ علامه حسن زاده
* علامه حسنزاده: تمجیداتم از رهبر انقلاب بسیار خوب و به جا است
* تقدیرنامه سه عالم از علامه اسوة المتألهین
* تضاد عقل و نقل! در کلام صدر المتالهین
طاعات و عبادات قبول إن شاءالله
خاطره خواندنی و شیرینی بود، لذّت بردیم به خصوص از (انجام واجبات، ترک گناهان، کسب حلال...) که هنوز هم در ترجیع بند نصایح ایشان به علاقمندان، این سه سفارش و دستورالعمل،"بیت گردان" آنهاست.
مؤید باشید
روح الله:
سلام بزرگوار
لطف دارید
طاعات و عبادات شما هم قبول
یا حق