وصف و خاطراتی از علامه حسن زاده آملی در کلام شاگر ایشان استاد رمضانی (2)
... ایشان یک رجل الهی و یک شخص به فنا رسیده و فانی فیالله است و با تمام وجود میگوید: ملـکوت اسـت که در منظــر من جلــوهگر است / تو بر آن باش که بحر و بر و شمس و قمر است. تو بگو زمین، تو بگو آسمان، تو بگو حسن، تو بگو حسین. ولی من چیزی جز ملکوت نمیبینم. آن خدایی که پرستی نه خدای «حسن» است / کـه «حسن» را به خداونـد خدایی دگر است. الهی همه کو کو گویند و حسن هو هو. الهی همه گویند خدا کو و حسن گوید غیر خدا کو. ایشان این حقایق را با تمام وجود لمس کرده است. دفتر دل را بخوانید، بیت بیت آن شعله آتشینی است که از دل تفتیده و سوخته یک انسان سوخته دل برخاسته و به صورت ابیات در دیوان تمثل یافته است، و بنابر فرمایش بابا طاهر عریان: شنو این نکته از پور فریدون / کــه شعلـه از تنور سرد ناید. این پیامها و نغمههای توحیدی از درون یک حقیقتی که فانی فیالله است صادر شده است تصنع نیست، کذب نیست، ادعای صرف نیست بلکه یک حقیقت و یک واقعیّت است...
مهمترین نکات از سخنان استاد رمضانی در وصف علامه حسن زاده آملی را در ادامه مشاهده می کنید. این بزرگداشت در مجمع عالی حکمت اسلامی در قم برگزار شده است. متن کامل این سخنان در پایگاه مجمع عالی حکمت اسلامی موجود است.
-------------------------------------------------------------------------------
* همانطور که در روایت منعکس شده است تکریم عالم، تکریم رسولالله است و تکریم رسولالله تکریم خدا و تکریم خدا هم مآلش به جنت و رضوان الهی است.
* ادای حق استاد و شاگردی نسبت به حضرت استاد حسنزاده آملی که بالحق و الصدق أقول ایشان بر گردن همه ما حق حیات دارد. چون ایشان بحق محیی است، مظهر اسم محیی خدا است و تمام هست و نیست خود را در راه کسب علم معرفت و ترویج علوم و معارف و تربیت نفوس و نیروهای مستعد فدا کرد و در این مسیر سر از پا نشناخت، لذا ادای حق چنین شخصی و چنین شخصیتی که بر دوش حقیر سنگینی میکرد و نیز میکند، ایجاب کرد که من در برابر خواسته عزیزان دستاندر کار سر تسلیم فرود بیاورم
* سخن گفتن درباره شخصیت عظیم و بزرگ حضرت استاد حسن زاده آملی در حقیقت مدح و وصف خورشید است. ما در این محضر چه چیزی را میخواهیم بیان کنیم؟ و چه أمری را میخواهیم وصف کنیم؟ عالم بودن ایشان را؟ کیست که در این باره تردیدی داشته باشد؟ جامع بودن ایشان را؟ کیست که در این زمینه شبههای داشته باشد؟ جامع علم و عمل بودن ایشان را؟ باز باید بگوییم کیست که در این زمینه شکی به خودش راه بدهد؟ ایشان بحمدالله تعالی خود به خودیِ خود بیانگر همه این مسائلاند و نیازی ندارند که کسی بیاید آنها را برای دیگران بیان کنند لذا آفتاب آمد دلیل آفتاب. باید این ابیات مثنوی را اینجا خواند که: مــادح خـورشیــد مدّاح خود است / که دو چشمم روشن و نامُرْمَد است / ذم خـورشیــد جـهــان ذم خود است / که دو چشمم کور و تاریک و بد است. کسی که علیه خورشید حرف بزند و خورشید را مذمّت کند در حقیقت خودش را رسوا میکند و از کوری و نابینائی و بی بصریِ خویش خبر میدهد
* یک وقتی نقل میفرمودند نسخهای را برای کاری که داشتم از حضرت استاد شعرانی عاریه گرفتم، ایشان با اینکه میفرمود کتابهای ما لازم است، متعدی نیست. ولی بهخاطر محبّتی که به من داشتند این کتاب را به من دادندو من هم کتاب را گرفتم و بردم به مدرسه و شروع کردم به استفاده کردن. یک دفعه این فکر به ذهنم خطور کرد که ممکن است من بارها و بارها به این کتاب نیاز پیدا بکنم و این صحیح نیست که من برای رفع نیاز، به طور مکرّر کتاب را از ایشان عاریه بگیرم لذا باید فکری کرد. چه فکری؟ فرمود تصمیم گرفتم از همان لحظه شروع کنم به استنساخ این کتاب و نشستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم یک شبانه روز و نصف یعنی سی و شش ساعت علیالدوام نوشتم. فقط و فقط برای اقامه فریضه نماز دست از نوشتن میکشیدم و بعد باز مینوشتم و بعد فرمودند: از این نمونه استنساخها آنقدر انجام دادهام که عدد و تعداد آنها از یادم رفته است. بین ما و خدای ما چه کسی این کار را میکند؟ الآن امکان تکثیر و تصویربرداری و زیراکس و کپی فراوان هست و به راحتی اسنتساخ صورت میگیرد اما آن زمان که این امکانات نبود چه عشقی و چه علاقهای باید در شخص بوده باشد که اینطور خودش را مثل پروانه فدای شمعِ علم و معرفت بکند و اصلاً سر از پا نشناسد و سراپا در این هدف فانی شده باشد؟ این مقوّم وجودی ایشان.
* مطلب دیگر آنکه علم و معرفت بر دو گونه است: علمی که بر دوش عالم بار است و علمی که برای عالم یار است. علمی که انسان برای جمعآوری آن، زحمت میکشد و میاندوزد و آن را مثل یک بار به دوش میکشد و علمی که خود انسان بر آن علم بار است و آن علم برای او براق است و ما در طول هر دو نوع علم نیازمندیم، در مقطعی از عمر باید جمع کنیم، زحمت بکشیم و خون جگر بخوریم و لذا در کسب علم و معرفت و جمعآوری علوم و معارف جانمان به لبمان بیاید. و برههای از زمان هم اینبار از دوش ما برداشته شود و علم بشود یار ما، و براق ما و مرکب و وسیلهای که ما را از ملک به ملکوت و از ملکوت به جبروت و از جبروت به لاهوت رسانده و فانی فیالله کند. علـــم اگر بر دل زنــد یــــاری بــــود / علــم اگر بر تن زنــد بــــــاری شود / علـمهای اهــل دل حمّــــــالشـان / علمهای اهل تن احمالشان شان. وای به حال آن عالمی که علم او فقط و فقط حمل و بارِ او باشد مَثَلِ او مَثَل الذی یحمل اسفارا است و خوشا به حال آن کسی که بر براق علم سوار شود و بتازد و به آفاق ملکوت و جبروت و لاهوت دست پیدا کند و من این مطلب را برای این هدف عرض کردم که بگویم، شیخنا الاستاذ العلامه آیت الله حسن حسنزاده آملی حفظهالله تعالی در هر دو بعد سرآمد است. چون در کسب علومی که بار و اندوختنی است سر از پا نشناخت و کوشید و بحمدالله تعالی خداوند این بار را از دوش آن برداشت و مبدل کرد به یک براق و الآن ما نمیدانیم که ایشان بر این علم چگونه سوار شده است و تا چه آفاقی سیر کرده است. فقط به صورت در بسته و سربسته باید گفت که این شخصیت بزرگ هنرش در این است که از علوم بار گونه فراغت یافت و بر علومی که یار گونه است سوار شد و بحمدالله تعالی از این جهت سرآمد است.
* ایشان یک رجل الهی و یک شخص به فنا رسیده و فانی فیالله است و با تمام وجود میگوید: ملـکوت اسـت که در منظــر من جلــوهگر است / تو بر آن باش که بحر و بر و شمس و قمر است. تو بگو زمین، تو بگو آسمان، تو بگو حسن، تو بگو حسین. ولی من چیزی جز ملکوت نمیبینم. آن خدایی که پرستی نه خدای «حسن» است / کـه «حسن» را به خداونـد خدایی دگر است. الهی همه کو کو گویند و حسن هو هو. الهی همه گویند خدا کو و حسن گوید غیر خدا کو. ایشان این حقایق را با تمام وجود لمس کرده است. دفتر دل را بخوانید، بیت بیت آن شعله آتشینی است که از دل تفتیده و سوخته یک انسان سوخته دل برخاسته و به صورت ابیات در دیوان تمثل یافته است، و بنابر فرمایش بابا طاهر عریان: شنو این نکته از پور فریدون / کــه شعلـه از تنور سرد ناید. این پیامها و نغمههای توحیدی از درون یک حقیقتی که فانی فیالله است صادر شده است تصنع نیست، کذب نیست، ادعای صرف نیست بلکه یک حقیقت و یک واقعیّت است.
* یک وقتی یکی از اساتید بزرگ که لازم نیست اینجا اسم او را بیاورم یک سؤالی را مطرح کرد و فرمود شما این سؤال را در محضر آقا مطرح کنید و جواب آن را برای من بیاورید. سؤال را که بسیار مبتذل بود مطرح کرد. گفتم اجازه بدهید من جواب این سؤال را بدهم و این سؤال را به محضر ایشان نبرم چون زشت است و خوب نیست. ایشان فرمود: حالا شما مطرح کنید. گفتم: مطرح میکنم ولی به نام خودتان نه به نام خودم، چون من واقعاً خجالت میکشم که این سؤال را از ایشان بکنم. یک سؤالی بود راجع به مسئله اتحاد عاقل به معقول و خیلی مبتذل، بالأخره ما خدمت ایشان رسیدیم و سؤال را به نام خود طرف مطرح کردیم. بعدها در خیابان صفائیه هم دیگر را دیدیم فرمود: سؤال را مطرح کردی؟ گفتم: مطرح کردم. گفت: به نام چه کسی؟ گفتم: به نام خود شما. ایشان فرمود: نگفتم به نام من نگو؟ گفتم: نگفتم به نام خودتان میگویم؟ ایشان پرسیدند خب حال جواب چه شد؟ گفتم: جواب همان بود که خدمتتان عرض کردم. بعد اضافه کردم چرا شما ابا دارید سؤال خودتان را به نام خودتان بگویم؟ چه اشکالی دارد؟ ایشان در جواب من جملهای را بیان فرمود که من این خاطره را فقط بهخاطر آن جمله نقل کردم ایشان فرمودند: آخر من نمیخواهم از ناحیة من غباری بر دل ایشان بنشیند، چون ایشان مرد خداست. حالا این را یک وقت یک آدم معمولی میگوید و یک وقت هم یک انسان اهل علم و معرفت و در مقامهای بسیار بالا و این دو با هم فرق میکنند لذا اگر از چنین اشخاصی انسان بشنود که ایشان مرد خداست و من نمیخواهم از ناحیة من غباری بر دل ایشان بنشیند و ایشان از من دلگیر بشوند. معنای خاصّ خودش را دارد. همه همدورهایهای ایشان، همه کسانی که با ایشان هم درس بودند در این امر متفق هستند و بر این نکته اتفاق نظر دارند که ایشان یک رجل الهی است.
* اجازه بفرمایید من کلام را با نقل یک خاطره ختم کنم و غزلی را بهعنوان ختام نه حُسن ختام- چون که حسنی ندارد و اگر داشته باشد حُسنِ آن، مدح حضرت استاد است- تقدیم حضورتان کنم. در دفترچة خاطرات اینگونه آوردهام: در روز 22 اسفند ماه 1388، پس از مدتی مدید که از زیارت حضرت استاد علامه ذالفنون حسنزاده آملی زید فی طول بقائه محروم بودم طی تماسی تلفنی از قم به تهران عرض ارادتی کردم و با تمام بیلیاقتی مورد ملاطفت آن بزرگ واقع شدم حالتی دست داد تحت تأثیر آن حالت ابیات زیر رقم خورد:
دلــم پــر میکشــد انـدر هوایـت منــم مشتــاق دیــدار و لقـــایـت
تــو خــود دستــم بگیـر و راه بنما نمــیدانم چــهسان گــردم فدایت
زمینــی هستــم و خــاکی خــاکی امیـــد آنکــه برآیـــم بر سمـایت
نــه نور و نــه صفایی در مــن اما دهــد رونــق به من نور و صفایت
وفـــا در مــن ز تو گیرــد نـواله صفــا بخشد به من لطف و وفایت
تـو فـانی در خـدا بـودی و هستی بقــای حــق بـــود سـر بقــایت
بــده جــانا زکـات حسن و خوبی همــه محتــاج انعـام و عطـایت
«سحر» گیرد خیالت را در آغوش کــه شـد زنده به اکسیــر وِلایت
والسلام علکیم و رحمه الله و برکاته
یا حق
با مطلب"اختلاف تا کجا؟ ما با چه کسی طرفیم؟" در خدمتیم.
ما را از نظراتتان محروم نفرمایید.
التماس دعا