عارفانه

عارفانه

» ............ بسم الله الرحمن الرحیم ............ «
»................... لا اله الّا الله .................... «
» .................. لا اله الّا هو .................... «
» ................ إن الحکم الا لله .................. «
» ............. انا لله و انا الیه راجعون .............. «
» ............ ان الله هو الحق المبین ............. «
» ............. و هو معکم أینما کنتم .............. «
» ............ ما شاء الله لا قوّة الّا بالله ............ «
» ........... کل شیء هالک الّا وجهه ............ «
» ........... قل هو الله احد الله الصمد ............ «
» ........... الله نور السموات و الارض ............ «
» .......... کان الله بکلّ شیء محیطا ............. «
» ......... و ما تشاؤون إلا أَن یشاء الله ........... «
» ........ و نحن اقرب الیه من حبل الورید ......... «
» ....... و إن من شیء الا یسبّح بحمده ......... «
» ....... أنطقنا الله الذی أنطق کلّ شیء ......... «
» ...... لمن الملک الیوم لله الواحد القهار ........ «
» ..... و ما رمیت إذ رمیت و لکن الله رمی ........ «
» ..... هو الأوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن ........ «
» .... واعلموا أنّ الله یحول بین المرء و قلبه ...... «
» ... و نحن اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون ..... «
» .. ما یکون من نجوی...الا هو معهم أینما کانوا .. «
» و لله المشرق والمغرب فأینما تولّوا فثم وجه الله «
»ولله یسجد من فی السماوات والارض طوعا وکرها
»کل من علیهافان ویبقی وجه ربک ذولجلال والاکرام
-:-:-:-:-:-:-:-:-
الهی؛ آهم جهنم سوز است
نوشتجاتی از رسوای غفلت: ر- ص

صبحست ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شودخراب
مارا ز جام باده گلگون خراب کن

الهی به جان خراباتیان
کزین تهمت هستی‌ام وارهان

هدف از این وبلاگ، اشتیاق نفوس مستعده به حقایق عرفانی و سیر و سلوک عملی و لقاء الله می باشد.
استفاده از مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است.
یا حق

بایگانی
آخرین نظرات دوستان
سایتها و وبلاگهای فلسفی و عرفانی

زندگینامه تصویری حضرت آیت الله مصباح یزدی

پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ

شرح حال



تولد و دوران کودکى

استاد، آیت الله محمدتقى مصباح یزدى، یازدهمِ بهمن ماه هزار و سیصد و سیزده، برابر با بیست پنجم شوال هزار و سیصد و پنجاه و سه هجرى قمرى، در دامان پرمهر خانواده اى بسیار متدین و مذهبى در شهر یزد به دنیا آمد.

زندگى پدر و مادر استاد در منزل میراثىِ مادریشان با سختى بسیار مى گذشت. مادر با کمک خاله ها، در خانه جوراب مى بافت تا پدر براى گذران زندگى جوراب ها را در مغازه بفروشد. این شغل بسیار کم درآمدى بود; به طورى که پدر مى بایست هر از چندى مبلغى قرض مى کرد تا به کارش سامانِ دوباره دهد.

استاد درباره آن روزگار چنین مى گوید:

یادم مى آید بهترین غذایى که دوست داشتیم و هفته اى یک مرتبه مى خوردیم این بود که با برادرم از مدرسه که مى آمدیم، دو ریال و ده شاهى سرشیر مى خریدیم، و مادر کمى آب قند درست مى کرد و با این سرشیر قاطى مى کرد، و این بهترین شام آخر هفته بود.

با وجود همه سختى ها این خانواده بسیار مذهبى و شیفته اهل بیت(علیهم السلام) در آن دوران خفقان رضاخانى، که برپا کردن مراسم عزادارى مطلقاً ممنوع بود، شب هاى محرم در زیرزمین منزل، مجلس توسل و عزادارى برقرار مى کردند، و شب هاى جمعه دعاى کمیل و ذکر حدیث و صبح هر جمعه نیز دعاى ندبه برگزار مى گشت; به طورى که پدر دعاى ندبه را حفظ شده بود و آن را از بر مى خواند.

همین علاقه و دلبستگى به دین و علاقه مندى به خاندان عصمت و طهارت(علیهم السلام) سبب شد که اولین فرزند خانواده «محمدتقى» نام گیرد.

پیش از تولد محمدتقى، مادر خواب مى بیند که «قرآن» به دنیا آورده است. با نگرانى خواب خود را نزد معبّرى به نام سیدمحمدرضا امامیه، که از علماى یزد بود، بازمى گوید. سید در پاسخ مى گوید: فرزندى که متولد مى شود پسر است، و بشارت باد که او عالم و حامى قرآن خواهد بود.

این خواب، هرچند بعدها به فراموشى سپرده شد، ناخودآگاه موجب علاقه شدید والدین، و به خصوص مادر محمدتقى به وى و آینده اش گشت.


دوران مدرسه

روزگار کودکى محمدتقى در آغوش خانواده اى اینچنین پاکدل و باصفا، با اندوخته هایى ارزشمند از تربیت ناب دینى سپرى شد، و او براى کسب دانش و معرفت بیشتر راهى دبستان گردید. محمد تقى چنان مشتاق دانستن بود که همه ساله در امتحانات پایانى، شاگرد ممتاز مدرسه شناخته مى شد و همین امر موجب محبوبیت او نزد مدیر و معلمان مدرسه گشته بود، و آنان وى را تشویق مى کردند که با ادامه این شیوه درس خواندن، از مخترعان و مکتشفان و دانشمندان برجسته میهن باشد. اما محمدتقى آرزویى دیگر داشت. او تنها به تحصیل علوم دینى و کسب معارف الهى مى اندیشید، و بر همین اساس بود که در انشاى کلاس چهارم نوشت مى خواهد به نجف برود و درس دینى بخواند. این انشا آموزگار و هم شاگردى هاى محمدتقى را شگفت زده کرد; چه هم کلاس ها که خود آرزو داشتند روزى خلبان، سرهنگ، وزیر، وکیل یا... شوند، مى دیدند شاگرد ممتاز مدرسه عجب پیشه اى براى آینده اش در نظر گرفته است!

این شگفتى در آن دوران بى سبب نبود; دورانى که جامعه هیچ اقبالى به علوم دینى نداشت. از این گذشته روحانى و عالم دینى به دیده تحقیر نگریسته مى شد، و دستگاه تبلیغات رضاخانى بیشترِ مردم را به روحانیان بدبین ساخته بود. البته پیرمردها و پیرزن هایى بودند که به طور سنتى علایقى مذهبى داشتند; اما براى نسل جوان آن روز، از اسلام جز نامى نمانده بود. اغلب روحانیان، به زور یا به دلخواه، از لباس روحانیت خارج شده، به کسب و کار مشغول بودند، و علماى اسلام در فقر بسیار شدیدى، که تصور آن براى مردم این زمان دشوار است، به سر مى بردند. حال در چنین روزگارى اگر کسى مى گفت که مى خواهد آخوند شود، بسیار شگفت انگیز بود.

افزون بر تربیت و آموزش هاى پدر و مادر، آنچه محمدتقى را به این سوى مى کشید جذبه معنوىِ شیخ احمد آخوندى بود. شیخ احمد، روحانى دل سوخته و متعهدِ ساکن نجف بود. او هر از چندى براى سرکشى به موقوفه اى که متولى آن بود به یزد مى آمد و میهمان خانه آنان مى شد.1 حالات عرفانى و عبادى او بسیار زیبا و باشکوه بود. شیخ نیمه هاى شب بیدار مى شد و وضو مى ساخت. سپس فانوس کوچکى به دست مى گرفت و به مسجد مى رفت و بین الطلوعین به خانه باز مى گشت. مشاهده این حالات، تأثیرى عمیق بر روحیه محمدتقى گذاشت، و این تأثیر آن گاه دو چندان شد که شیخ به او گفت: «بچه اى که به این خوبى نماز مى خواند و به این خوبى درس مى خواند چه بجا و مناسب است که طلبه و عالم دینى بشود». اینچنین بود که عشق به فراگیرى علوم و معارف الهى در جان او زبانه کشید، و بعد از آن دیگر هیچ ذوق و شوقى نداشت جز هجرت به نجف و تحصیل علوم دینى.


آغاز طلبگى

محمدتقىِ نوجوان در سال تحصیلى 26ـ1325 دوره ابتدایى را به پایان برد. انتظار به سر آمده بود و شیفتگى به فراگیرى علوم دین موجب شد که او به جاى گذراندن تعطیلات و تفریحات، از همان ابتداى تابستان وارد حوزه علمیه یزد شود. محمدتقى در یکى از حجره هاى مدرسه شفیعیه ـ واقع در میدان خان ـ ساکن شد و بى اعتنا به وضع نابسامان حوزه، و مخروبه بودن مدارس و حجره ها، و نیز فقدان استاد و برنامه درسى منظم، چنان به درس و بحث و مطالعه اهتمام ورزید که در مدت چهار سال، تمام مقدمات و سطوح متوسطه را تا رسایل و مکاسب، با تحقیق و جدیت فوق العاده اى به پایان برد; حال آنکه گذراندن این مدارج، به طور معمول حدود هشت سال زمان مى طلبید.

البته او این پیشرفت ها و موفقیت ها را بیشتر مرهون عنایات و زحمات استادان خود، به خصوص مرحوم حاج شیخ محمدعلى نحوى مى داند; چه آن مرحوم براى تعلیم وى وقتِ زیادى صرف مى کرد و به صورت خصوصى درس مى گفت، و هرقدر که او آمادگى داشت، کوتاهى نمى کرد. همچنین به جاى مباحثه، پرسش هایى براى او مطرح مى ساخت، یا از او مى خواست که خلاصه درس ها را بنویسد و بعد آن خلاصه ها را به عربى برگرداند; آن گاه این نوشته هاى عربى را مى گرفت و تصحیح مى کرد.

استادان دیگرى که او در این دوره از محضرشان بهره برد از این قرارند: مرحوم حاج محمدعلى نحوى که در همان مدرسه شفیعیه حجره داشت. او ادبیات و بخش چشم گیرى از سطوح را نزد مرحوم نحوى آموخت; مرحوم شیخ عبدالحسین عرب و عجم که استاد شرح نظام او بود; مرحوم آقا سیدعلى رضا مدرسى ـ شاگرد آقا ضیا عراقى ـ مقدارى از شرح لمعه و رسایل را به او تعلیم داد; و بالاخره حاج میرزامحمد انوارى، که قسمت هایى از قوانین الاصول را در محضر ایشان فرا گرفت.

محمدتقى، همچنین در کنار دروس رسمى حوزه، با انگیزه علم دوستى و حقیقت جویى، برخى علوم روز از قبیل فیزیک، شیمى، فیزیولوژى و زبان فرانسه را نزد روحانى فرهیخته اى به نام «محقّقى رشتى» که بعدها از سوى مرحوم آیت الله العظمى بروجردى به آلمان اعزام شد، مى آموخت.


هجرت به نجف

طلبه جوان، با ذوق و شوق فراوان گرم تحصیل بود که بار دیگر شیخ احمد آخوندى که اول بار انفاس قدسى اش او را دلباخته معارف قرآن و عترت(علیهم السلام) ساخته بود، به میهمانى شان آمد. شیخ با مشاهده آن همه علاقه و پیشرفت، وى را تشویق کرد که براى ادامه و تکمیل تحصیلات به نجف اشرف هجرت کند و خانواده را نیز ترغیب نمود تا براى حمایت از او به نجف مهاجرت کنند و مقیم آن دیار شوند.

به این ترتیب پدر و مادر که دلبسته فرزند بودند، تصمیم گرفتند خانه و وسایل کارشان را بفروشند و به نجف هجرت کنند. هرچند پیشنهاد اولیه محمدتقى این بود که به او اجازه دهند به قم سفر کند و در آن حوزه ادامه تحصیل دهد; اما خانواده اصرار داشتند که از همان ابتدا به نجف بروند. به هرحال مجاورت مرقد امیرمؤمنان(علیه السلام) و رونق فراوان حوزه نجف سبب شد که آنان در این تصمیم جدى تر باشند و سرانجام به نجف هجرت کنند. از این رو، اواخر سال 1330 بود که همگى راهى نجف شدند.

قرار بود طلبه جوان با خیال آسوده به درس و تحقیق بپردازد و پدر و مادر کار بافندگى خود را در آنجا از سر گیرند; اما پس از شش ماه که به زحمت در آنجا ماندند، وضع کارى خانواده رونقى نگرفت و تلاش هاى فراوانِ پدر براى کسب درآمد کارگر نیفتاد، و در نهایت مجبور شدند به ایران مراجعت کنند. محمدتقى اصرار داشت که دست کم اجازه دهند او براى مدتى به تنهایى در نجف بماند و وقتى وضع مالى شان در ایران سامان یافت نزد آنان بازگردد; اما والدین او و به خصوص مادر به هیچوجه رضایت نمى دادند. مرحوم آقا شیخ محمدعلى سرابى و مرحوم آقا سیدعلى فانى (علامه فانى) به منزل آنان آمدند و به پدر اصرار کردند که بگذارید فرزندتان اینجا بماند. یکى از آنان گفت: «اگر شما پسرت را با این استعداد سرشار، از اینجا ببرى و نگذارى به تحصیل ادامه دهد، امام زمان(علیه السلام) از شما راضى نخواهند بود». اما پدر گفت: «من مى توانم تحمل کنم ولى مادرش نمى تواند، و آن قدر به او دلبستگى دارد که جانش در فراق او به خطر مى افتد».

به هر روى، تقدیر نبود که محمدتقى در نجف بماند و تقریباً پس از یک سال تحصیلى، اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد سال بعد همراه خانواده به تهران عزیمت کرد، و چون هنوز سر و سامانى نداشتند و از طرفى پایان سال تحصیلى فرا رسیده بود، محمدتقى تابستان آن سال را در تهران و با خانواده سپرى کرد.

اقامت در نجف، هرچند کوتاه بود، خاطرات بسیارى به یادگار گذاشت. گرمى بازار درس و بحث و حضور علماى بزرگى چون مرحوم حکیم، مرحوم شاهرودى، مرحوم سیدعبدالهادى شیرازى، مرحوم میرزا آقا استهباناتى که آن روزها از علماى تراز اول بودند و امثال مرحوم خویى که در رتبه بعد قرار داشتند، شکوه و جلال خاصى به حوزه نجف بخشیده بود.

او از همان آغاز مى کوشید ضمن احترام به همه بزرگان حوزه، به هیچ بیتى وابسته نشود. از همین روى، تمام مدتى که در نجف بود به خانه هیچ یک از مراجع رفتوآمد نمى کرد; مگر در یکى از اعیاد که به اتفاق استادش، آقاى فانى، براى عرض تبریک، چند دقیقه اى به خانه همسایه شان مرحوم آقاسیدجمال گلپایگانى رفتند. او این شیوه را در قم نیز ادامه داد، و با وجود ارادت و محبتى که از بزرگان حوزه در دل داشت، جز براى درس گرفتن، یا شرکت در مجالس سوگوارى اهل بیت(علیهم السلام) که در منزل مرحوم آیت الله العظمى بروجردى برپا مى شد، به بیوت آنان رفتوآمد نمى کرد.


هجرت به قم

خانواده از نجف بازگشتند و قرار شد براى مدتى در تهران بمانند. اما محمدتقى تصمیم داشت براى تحصیل به قم عزیمت کند. خانواده ابتدا بناى مخالفت گذاشت که «ما هنوز استقرار پیدا نکرده ایم و درآمد قابل توجهى نداریم که به تو کمک کنیم تا بتوانى درس بخوانى» و حتى از بعضى بستگان اهل علم خواستند تا او را قانع کنند که دست کم یک سال در تهران بماند تا پس اندازى براى خرج تحصیلش فراهم کنند. ولى او به هرحال نمى پذیرفت; زیرا معتقد بود درس خواندن در حوزه یک واجب شرعى است که رضایت والدین در آن دخالتى ندارد; هرچند سرانجام توانست با گفتوگوهاى مؤدبانه و دلایل متین خود، آنان را قانع سازد و رضایتشان را جلب کند. به این ترتیب، محمدتقى تابستان آن سال را در انتظار آغاز سال تحصیلى همراه خانواده در تهران ماند.

مهدى، برادر کوچک تر محمدتقى بود، و در یک فروشگاه ظروف آلومینیوم شاگردى مى کرد. او از پس انداز ناچیز خود در طول تابستان، یک چراغ فتیله اى، یک بشقاب، یک قابلمه، یک قاشق و یک قورى فلزى براى برادر خرید تا با خاطرى آسوده تر در قم زندگى کند و درس بخواند.

البته محمدتقى نیز در تابستان بى کار نبود و با تدریس در کلاس هاى تابستانى توانست شصت تومان به دست آورد. با چهل تومانِ آن یک پتو خرید و بیست تومان باقى مانده را خرج راه ساخت. او حدود بیست روز مانده به آغاز درس ها راهى قم شد تا بلکه بتواند حجره اى بگیرد و سامانى بیابد.

یافتن حجره کار آسانى نبود. آن روزها دو ـ سه مدرسه کوچک در گوشه و کنار قم، و دو مدرسه بزرگ در نزدیکى حرم مطهر وجود داشت: یکى مدرسه فیضیه و دیگرى مدرسه حجتیه. احتمال اینکه در این دو مدرسه به کسى حجره بدهند، بیشتر بود; اما با وجود این، شرط ورود به مدرسه تازه ساز حجتیه آن بود که طلبه مى بایست بیست سال تمام داشته باشد، و محمدتقى هنوز 19 ساله بود. به این ترتیب تنها مدرسه فیضیه باقى مى ماند. پیدا کردن متولى مدرسه بسیار مشکل بود. «مى بایست هر روز ساعت ها کنار حسینیه اى که نزدیک منزلش بود مى نشستى که اگر یک وقت از منزلش خارج شد، پیدایش کنى و دست به دامنش شوى و از او حجره بخواهى! او هم اگر سرِحال بود و حوصله داشت، برخورد خوبش این بود که "حالا شما چند روز صبر کنید، شاید حجره خالى پیدا شود!" و از این جور جواب هاى سربالا».2

یکى دو ماه به همین صورت گذشت و او موفق نشد حجره اى پیدا کند. در این مدت، هر چند روزى میهمان یکى از دوستان و همشهرى ها بود، و کم کم احساس مى کرد میزبان ها از حضورش خسته شده اند. از طرفى درس ها شروع شده بود و او هنوز سرگردان بود، و از سویى پس اندازش نیز تمام شده بود.

این گرفتارى ها عرصه را بر او تنگ کرده بود، تا اینکه سرانجام روزى متولى را در حیاط مدرسه دید و با ناراحتى به او گفت: «آقا! من دو ماه است اینجا سرگردانم و شما هم با اینکه حجره خالى دارید، مرتب وعده مى دهید و عمل نمى کنید. شاهدش هم این است که شخصى که بعد از من آمده بود، به شما مراجعه کرد و به او حجره دادید، و با اینکه من قبل از او آمده بودم، به من حجره ندادید!..». متولى مدرسه نیز در پاسخ، جواب تندى داد و کاملا مأیوسش کرد. بر اثر ناامیدى و احساس غربت، بغضش ترکید و با گریه زمزمه کرد: «اگر به من حجره ندهید، از شما به حضرت معصومه(علیها السلام) شکایت مى کنم!» اما متولى مدرسه هیچ متأثر نشد.

طلبه جوان با حالت گریان از او دور مى شد که مشهدى ماشاءاللّه، خادم مدرسه فیضیه، صدایش کرد و گفت: «آقاى یزدى! چرا گریه مى کنى؟! و بعد آهسته گفت: ناراحت نباش، من به شما حجره مى دهم!»

مشهدى این را گفت و از او دور شد. مدتى گذشت و او همچنان در انتظار آمدن مشهدى ماشاءاللّه بود. بالاخره خادم مدرسه با طلبه دیگرى به نام سیدعلى محمد پیدا شد. او نیز جوانى یزدى بود و دنبال حجره مى گشت، و به این ترتیب با هم به حجره مورد نظر رفتند. «حجره که چه عرض شود، یک فضاى باریکه اى بود که در واقع انبارى زیر پله هاى واقع در زاویه مدرسه به شمار مى رفت و اسباب آبپاشى و جارو و از این قبیل را آنجا نگهدارى مى کردند. تخت شکسته اى هم در یک گوشه آن افتاده بود. دیوارها تا سقف نم داشت و ابداً آفتاب به آنجا نمى تابید، و درِ آن هم شیشه نداشت!»

با این حال هر دو آن قدر خوشحال شدند که گویى بهشت را به آنان داده اند. محمدتقى و سیدعلى محمد حجره را تمیز و مرتب کردند و تصمیم گرفتند در آن زندگى کنند.

با وجود آنکه روزها بیشتر بیرون حجره به سر مى بردند و شب ها نیز فقط براى چند ساعت استراحت به آنجا مى آمدند، بعد از ده ـ دوازده روز هر دو، بر اثر رطوبت، دچار پادرد و کمردردى شدید شدند. مدتى با همین وضع گذشت تا اینکه روزى یکى از طلبه هاى یزدى نزد آنان آمد و گفت که رفیق هم حجره اش ازدواج کرده به منزل منتقل شده است، و وسایل حجره آنان را به حجره خودش برد، و به این ترتیب از آن به بعد ایشان حجره دار شدند; حجره اى که به اصطلاح آبرومند بود و مى شد در آن زندگى کرد.

سال اول به این منوال در مدرسه فیضیه گذشت. محمدتقى روزانه در چهار درس شرکت مى کرد: درس خیارات مکاسب مرحوم آقامرتضى حائرى، که صبح ها در منزل ایشان برقرار مى شد; جلد اول کفایه مرحوم آقاشیخ عبدالجواد جبل عاملى که اول طلوع آفتاب در مسجد عشقعلى برگزار مى شد، و او با یکى از دوستانش پیش از طلوع آفتاب این درس را مباحثه مى کردند; جلد دوم کفایه نزد مرحوم آقامرتضى حائرى که عصرها در منزل ایشان برگزار مى شد; و دیگرى درس منظومه بود. آموختن و مطالعه و مباحثه این دروس، تمام وقت او را پر مى کرد، و در شبانه روز پنج تا شش ساعت براى استراحت و دیگر امور باقى مى ماند. اما وى با علاقه و شوقى وصف ناپذیر مشکلات و کاستى ها را به جان مى خرید و دل مشغولى عمده اش پرداختن به درس و بحث بود.

او مشکلات خود را در آن دوران این گونه توصیف مى کند:

...نهایت کمکى که خانواده ام مى توانستند به من بکنند ماهیانه حدود بیست تومان بود، که آن هم مرتب نمى رسید، و گاه مى شد که حتى یک لقمه نان براى شب نداشتیم. طورى برنامه ریزى کرده بودیم که روزى 6 تا 7 قران بیشتر خرجمان نشود، و این، تنها پولِ یک نان سنگک و یک سیر پنیر مى شد. بعضى وقت ها هم نصف نان سنگک مى خریدیم و براى شب هم بعد از نماز سى شاهى مى دادیم و از خشکه پزى کنار درب فیضیه یک نان کسمه کوچک مى گرفتیم و این شام ما بود... . یک روز پولمان کاملا تمام شده بود و من تصمیم گرفتم پولى قرض کنم. در خلوت با خدا نجوا کردم که «خدایا مى خواهم براى رضاى تو و براى اعتلاى دین تو درس بخوانم! خودت مى دانى که توقع زیادى هم ندارم! هرگونه که خودت صلاح مى دانى وسیله اى فراهم کن که من مقدارى پول از کسى قرض کنم یا بگیرم! مى دانى که من آدمى نیستم که بتوانم پیش کسى بروم و تقاضاى حاجت کنم. خودت برسان! اگر هم صلاح نمى دانى، توفیق بده تا بتوانم صبر کنم».

[گذشت] تا اینکه عصر یک روز، که ظهرش ناهار حسابى نخورده بودم، داشتم در حیاط مدرسه فیضیه قدم مى زدم که شنیدم پستچى از طلبه ها سراغ محمدتقى یزدى را مى گیرد. جلو رفتم و با ناباورى از اینکه کسى برایم نامه بفرستد، نامه را گرفتم. از یکى از علماى یزد بود که آن وقت ها ارتباطى با ایشان نداشتم. ایشان یک حواله بیست تومانى براى من فرستاده بودند، که بعد از چند ماه سفره مان رونق گرفت... .

آن زمان مرحوم آقاى حجت به طلبه ها مُهر نان مى داد. من هم به فکر افتادم از ایشان تقاضاى مُهر نان کنم; اما نمى خواستم به دستگاه ایشان مراجعه کنم. بنابر این نامه اى به این مضمون نوشتم:

حضرت آیت الله حجت، من شخصى به این نام هستم و در قم درس مى خوانم و در درس آقاى حائرى3 شرکت مى کنم. شنیده ام که مُهر نانى به طلبه ها مى دهید. اگر شامل من هم مى شود، من هم طلبه هستم.

صبح که مى خواستم نامه را ببرم فکر کردم نکند این کار، خلاف قاعده و برنامه حوزه باشد، و این نان به کس دیگرى تعلق داشته باشد و به ملاحظه شاگردى آقاى حائرى بخواهند به من بدهند! این بود که نامه را پاره کردم... .

با وجود همه این دشوارى ها شیخ محمدتقى در مدت یک سال، باقى مانده دروس سطح را به اتمام رساند، و از سال بعد در دروس خارج فقه مرحوم آیت الله بروجردى و خارج اصول امام خمینى(رحمه الله) حضور یافت. از سوى دیگر، بیست سالش تمام شده بود و با احراز شرایط اقامت در مدرسه حجتیه، در آنجا حجره گرفت. توفیق آشنایى با بزرگان و علماى وارسته اى همچون امام خمینى(رحمه الله)، علامه طباطبایى(رحمه الله) و آیت الله بهجت چنان لذت بخش بود که تازه مى فهمید هجرت از نجف به قم از تقدیرات بسیار نیکوى خداوند در حق او بوده است.


آشنایى با امام خمینى(رحمه الله)

شیخ محمدتقى از همان سال اول ورود به قم، با امام خمینى(رحمه الله)، که از سال ها پیش استاد برجسته حوزه بود، آشنا شد و خدمت ایشان ارادت یافت. با اینکه هنوز کفایه و مکاسب مى خواند، گاهگاهى براى کسب آمادگى در درس خارج ایشان شرکت مى جست و از سال دوم به بعد به طور مرتب در آن درس حاضر مى شد.

از جمله خصوصیات بارز امام(رحمه الله)، دقت نظر، نقادى آزادانه و آزادى اندیشه بود که در درس هاى دیگر اساتید کمتر دیده مى شد. این ویژگى ها براى ذهن پویاى طلبه اى چون او بسیار جذاب بود. از سوى دیگر تعطیلى درس اخلاق امام(رحمه الله) افسوس برانگیز بود; درس اخلاقى که از جذابیت، تأثیرگذارى و بى نظیرى آن حکایت ها نقل مى کردند، و البته گواه نقل هاى دوستان در رفتار و منش امام(رحمه الله) کاملا آشکار بود. متانت و وقار در شخصیت ایشان موج مى زد. امام خمینى(رحمه الله) در مجالس بسیار کم سخن مى گفت و گاه سراسر مجلس را با سکوت برگزار مى کرد و فقط به پرسش هاى علمى و دینى افراد پاسخ مى داد. ابّهت ایشان مانعِ آن مى شد که در حضورش مسائل متفرقه و بى فایده مطرح شود.

از دیگر ویژگى هاى برجسته امام(رحمه الله) این بود که اجازه نمى داد هیچ کس در مسیر، کنار ایشان یا پشت سرشان حرکت کند و غالباً تنها راه مى رفت، و اگر کسى سؤالى داشت، مى ایستاد و پاسخ مى داد و دوباره حرکت مى کرد. به طور کلى ایشان در عین تواضع و فروتنى، وقار و سنگینى به خصوصى داشت، که جمع بین این دو ویژگى جز از کسانى که با عوالم دیگر ارتباط روحى و معنوى دارند، میسر نیست. تنها کسانى مبتلا به کبر نمى شوند و در عین حال متانت و وقار خود را حفظ مى کنند که توجه قلبى خاصى به خداوند داشته باشند.


آشنایى با علامه طباطبایى(رحمه الله)

آن روزها که تازه به قم آمده بود، در مدرسه حجتیه، کنار ساعت آفتابىِ پهلوى حوض، سیدى نورانى توجه او را به خود جلب کرد. او مردى بسیار نحیف بود که عمامه اى کوچک بر سر داشت، و لباس هاى بى پیرایه اش از ساده زیستى او حکایت مى کرد. محمدتقى درباره او از دوستانش پرسید. گفتند: او قاضى کوچک است،4 و این ساعت آفتابى را نیز خودش ساخته و اینک براى تشخیص ساعت آمده است. تازه تنها این نیست. آشنایى با هیئت و ریاضیات نیز یکى از خصوصیات ایشان است. او امتیازات دیگرى هم دارند: درس تفسیر مى گویند، استاد فلسفه هستند، و... .

مدتى از این ماجرا گذشت تا اینکه یکى از دوستان به او پیشنهاد کرد در درس تفسیر استاد که روزهاى پنجشنبه در مسجد سلماسى تشکیل مى شد شرکت کند. او نیز پذیرفت، و پس از مشاهده حالات معنوى و روحانى علامه، و نیز روش تدریس بسیار عالى شان مجذوب و شیفته ایشان شد و آرزو کرد همواره در خدمت و مصاحبت ایشان باشد.

محمدتقى پس از آن در پى موقعیتى بود تا با علامه ارتباط بیشترى برقرار کند; ولى روحیه اش چنان بود که نمى توانست خود را نزد استاد مطرح سازد. از طرفى برخورد علامه نیز به گونه اى بود که به صورت افراد نگاه نمى کردند.5 به هرحال در درس ایشان شرکت مى جست و گاه نکته هایى که به نظرش مبهم مى رسید، پس از درس مى پرسید و گاهى هم که سؤال کنندگان زیاد بودند دنبال ایشان به راه مى افتاد و اگر فرصتى دست مى داد سؤالش را مطرح مى کرد.

سرانجام سؤال هاى هوشمندانه محمدتقى توجه علامه را جلب کرد و موجب عنایت خاص ایشان به وى گردید، و این زمینه اى شد که او به تدریج بتواند درخواست هاى دیگرى مطرح سازد، و از ایشان بخواهد که در زمینه مسائل اخلاقى و معنوى او را راهنمایى کنند.

رابطه محمدتقى با علامه چنان قوت گرفت که گاه به طور خصوصى از ارشادات اخلاقى آن بزرگوار بهره مند مى شد، و علامه نیز نسخه هاى دست نویس تفسیر خود را پیش از چاپ به وى مى داد تا مرور کند و اگر نکته اى براى اصلاح به نظرش مى رسد، تذکر دهد.


آشنایى با آیت الله بهجت

از جمله دیگر بزرگانى که محمدتقى در همان سال هاى اول با ایشان آشنا شد، حضرت آیت الله بهجت(مدظله العالى) بود. منزل آیت الله کنار مدرسه حجتیه قرار داشت و معمولاً در رفتوآمدها، و به خصوص صبح ها که ایشان از حرم بازمى گشتند، در کوچه با ایشان برخورد مى کرد. مدتى گذشت و از دوستان شنید که آیت الله بهجت از نظر علمى بسیار برجسته اند و سال هاى قبل، از شاگردان ممتاز آقاى بروجردى بوده اند، همچنین از نظر اخلاقى و معنوى برگزیده و اهل مقامات اند، و در نجف از شاگردان عارف کامل، مرحوم سیدعلى آقاى قاضى بوده اند، که دیگر شاگردان آن مرحوم، از مقامات عالى معنوى او خبر مى داده اند. یکى از شاگردان مرحوم قاضى که جانشین ایشان نیز به شمار مى آمد، مى گفت: «آقاى بهجت هنوز محاسنش درست در نیامده بود که به مقامات بسیار بالایى رسیده بود. همچنین مرحوم حاج آقا مصطفى خمینى مى گفت پدرش، وجود این مقامات را در آقاى بهجت تصدیق مى کند».

این اوصاف، محمد تقى را که همیشه تشنه فضیلت و معنویت بود، ترغیب مى کرد که از چنین شخصیتى بهره برد; ولى از آنجا که آیت الله بهجت به آسانى کسى را نمى پذیرفت، با عده اى از دوستان تصمیم گرفتند براى تقویت بنیه فقهى شان از ایشان بخواهند به طور خصوصى براى آنان فقه بگوید و به این طریق بتوانند از خصوصیات اخلاقى ایشان نیز بهره گیرند. آیت الله بهجت پذیرفتند و درس فقه پربارى همراه با دقت نظرهاى کم نظیر و استقلال رأىِ تحسین برانگیز، ارائه فرمودند. شیخ محمدتقى که مدت پانزده سال در آن درس شرکت نمود، محضر درسى آن آیت حق را این گونه توصیف مى کند:

درسى بسیار پرمحتوا، دقیق و خوب بود، و آنچه بر خوبى آن مى افزود این بود که ایشان غالباً پیش از درس تشریف مى آوردند و به مناسبتى ـ که گاهى در آن زمان آن مناسبت را درک نمى کردیم ـ حدیثى مى خواندند، یا داستانى نقل مى کردند، و ضمن آن، مطالب اخلاقى و دینى اى را که مورد نظرشان بود مى فهماندند، و عجیب این بود که هم من و هم دوستان دیگر، تجربه کرده بودیم مطالبى که آنجا گفته مى شد و ظاهراً بدون مناسبت به نظر مى رسید، در واقع نکته هایى بود که براى افراد سازندگى داشت، و اشاره به مسایلى بود که به بعضى از افراد حاضر در جلسه مربوط مى شد و خود آنها درک مى کردند، و گاهى هم با خیره شدن در چشم شخص، گویا به او مى فهماندند که «دارم به تو مى گویم!...» و همین طور گاهى درباره یک مسئله سیاسى، جریانى را قبل از وقوع آن پیش بینى مى کردند. مخصوصاً آن زمان ها در کوران انقلاب و حملاتى که دژخیمان شاه به فیضیه مى کردند، ایشان اصرار داشتند که باید این وقایع را نوشت و منتشر کرد. طرح این مسائل از طرف ایشان انگیزه اى شد که ما نیز بیشتر در فعالیت ها و مبارزات، مشارکت داشته باشیم.

این آشنایى پانزده ساله، زمینه ارتباط و علاقه هر چه بیشتر استاد و شاگرد را فراهم ساخت، و رفته رفته استاد نیز به استعداد و نبوغ علمى و اخلاقى شاگرد خود پى برد، و این امر سبب شد که آیت الله بهجت، او را در مقام مدرس اخلاق به مردم معرفى کند. حجة الاسلام والمسلمین، دکتر مرتضى آقاتهرانى6 در این باره مى گوید:

قبل از پیروزى انقلاب، عده اى از بازاریان قم خدمت آیت الله بهجت آمده و از ایشان درخواست کرده بودند که خودشان یا یک نفر از روحانیون مورد تأییدشان یک درس اخلاق برگزار نمایند. آیت الله بهجت فرموده بودند که جناب آقاى مصباح یزدى در این زمینه مورد تأیید من است. بروید از ایشان بخواهید و من هم از ایشان مى خواهم که درس اخلاق را بیان کنند. این درس اخلاق تا مدت ها در منزل مرحوم اسلامى در قم که بعداً به حسینیه یا مسجد تبدیل شد، ادامه داشت.


دوستان دوران تحصیل

شیخ محمدتقى در دوران تحصیلش، و به خصوص در مدرسه حجتیه، معمولاً با طلبه هایى طرح دوستى صمیمانه مى ریخت که علاوه بر سخت کوشى در درس و بحث و مطالعه، از روحیات و سجایاى معنوى و اخلاقى نیز برخوردار بودند. از میان بهترین دوستان او مى توان افراد ذیل را نام برد:

شیخ محمدحسین بهجتى اردکانى که ذوق و طبع شعرى خوبى دارند و اینک امام جمعه اردکان هستند، برادر ایشان مرحوم شیخ على بهجتى که ایشان نیز از طلبه هاى بسیار فاضل و باصفا بودند، شیخ على پهلوانى که از بزرگان سیر و سلوک اند، آیت الله میرزاحسین نورى که از مراجع تقلید به شمار مى روند، و برادر ایشان مرحوم میرزاحسن آقا که خطیب، نویسنده و خطاط بودند، و شیخ على اکبر مسعودى خمینى که اکنون تولیت آستانه مقدسه حضرت معصومه(علیها السلام) را بر عهده دارند.

پس از ازدواج و انتقال به منزل نیز رفتوآمدهاى فراوان شیخ محمدتقى به مدرسه حجتیه، سبب شد دوستان صمیمى دیگرى از جمله شهید باهنر، حضرت حجة الاسلام و المسلین هاشمى رفسنجانى و حضرت آیت الله خامنه اى پیدا کند که بعدها این دوستى زمینه ساز همکارى هاى بسیارى در دوران مبارزه با طاغوت گردید.


1. ایشان پسرعموى مادر بزرگ استاد بودند.

2. مطالب داخل گیومه، عین اظهارات استاد است.

3. مرحوم حائرى، داماد مرحوم آیت الله حجت بود.

4. دو نفر از علماى تبریز در قم به «قاضى» شهرت داشتند. یکى مرحوم آقاسیدحسین قاضى بود که ایشان را «قاضى بزرگ» مى گفتند، و دیگرى مرحوم علامه طباطبایى بود که به «قاضى کوچک» شهرت داشت و بعدها چون خودشان مایل به این شهرت نبودند به «طباطبایى» معروف شدند.

5. شاید این برخورد براى این بود که توجه قلبى شان محفوظ بماند.

6. ایشان از شاگردان برجسته استاد و از مدرسان اخلاق حوزه علمیه قم هستند و اخیراً مرکزى براى تربیت مربیان اخلاق تأسیس کرده اند.


 

* متن این نوشتار از پایگاه اطلاع رسانی آیت الله مصباح گرفته شده است.

نظرات  (۳)

سلام

از دل چی بگم برای استاد؟

ما رو چه به این حرفا!

فقط دوسش دارم. خیلی مرخصم. همین

یاعلی
سلام دوست عزیز.
با سوالی جدید به روزم.
منتظرتانم.
شب عفو است و محتاج دعایم ز عمق دل دعایی کن برایم اگر امشب به معشوقت رسیدی خدا را درمیان اشک دیدی کمی هم نزد او یادی ز ما کن کمی هم جای ما او را صدا کن بگو یا رب فلانی روسیاه است دو دستش خالی و غرق گناه است بگو یا رب تویی دریای جوشان در این شب رحمتت بر وی بنوشان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">